می گفت
با خود می گفت
با خود از تنهایی ها و فاصله ها می گفت
که چرا؟
که چرا سوسن از من دور است
که چرا سوی چراغمـ این همه کمـ نور است
و نسیمی نیست که بیارد پیغامش
آن نگارین که قلم در شعف یادش نای کشیدن ندارد
غروبش سخت می گذشت
و دلش مثل تنور!!!
چرایش را خوب می دانست
خوب می دانست که غروبش نشانه ی چیست!
خوب می دانست که چرا نسیمی به این دیار نمی وزد
خوب می دانست
باز نگاهی به پاهایش انداخت
دردی همه ی وجودش را پر می کرد
زنجیــــرهای بلورین
اما چگونه می توانست که پر بگشاید؟؟؟؟
این همه را نتوان
الا به راز و نیاز