تینــــــــــار

پیام های کوتاه
آخرین مطالبـــــ

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

دکتـر همـ دکتـرهای قدیمـ

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۲۲ ق.ظ

دیشب از بس قلبمـ درد میکرد، رفتــــمـ درمونگاه پیش مثلا دکتر

بعد کلی بحث با منشی و ویزیت و ... رفتمـ داخل اتاق دکتر،

شروع کرده به سوال پرسیدن، میگه سرفه همـ میکنی، قلبت درد میگیره؟ میگمـ آره. ....... اومده یه شربت اکسپکتورانت برام نوشته تا دیگه سرفه نکنمـ. از وقتی رفتمـ داروخونه دواها رو گرفتمـ تا الان دارمـ حرس اینو میخورمـ، نزدیکه از دست این دکترا سکته بزنمـ. والا

دکتـــر همـ دکتــــرهای قدیـــــمـ

 

دیگه اگه همــ بمیرمـ پیش این دکتــر نمیرمـ ( ایشالا).


" حادثه ایـ تلخ اما شبیه "

شهیـــد گمنـــامـ

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۵۷ ب.ظ

نوشته بود روی قله ی تاریخـ

روی اوج عالَمـ و عالِمـ

با لطافتی خاص و دلــربا

واژه ای را که قدسیان همـ نمی فهمند

واژه ای را که تنها عشق می فهمد

مادری جان سوختــــه می فهمد

مادری که 25 سال است می فهمد

"شهید گمنـــامـ"

که پر از شور و شعور است

و شعف حضورش همه را می میراند

اقیانوسی ست آرامـ

کوهی ست استــوار

آسمانی ست دست نایافتنی

و خورشیدی که هر خواهنده ای را نور می بخشاید

کمیـــته انظباطی

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۵۲ ب.ظ

روزای آخر ساله (سال تحصیلی) میخوامـ یه خاطره بنویسمـ

عجیبــه، واقعا شهر عجیبیه. راستِ راست هم که راه بری بهت گیر میدن. انگار تنها راهش اینه که بهشون گیر بدی.

قضیــــه چیـــه؟

اوصیکم بتقوالله و نظم امرکم

قضیه از این قرار بود که، بله ک، یکی از دوستامـ ک 4 سال کارشناسی رو تو دانشگاه و خوابگاه با هم بودیمـ و الان هم ک ارشیدمـ تو همین دانشگاه(تهران)، با  کارت دانشجویی من وارد خوابگاه شد. حراست همـ ک ما رو میشناخت (یعنی هم منو و هم دوستمو، گفتم ک اشتباه نشه ک)، بهش گیر میده میگه ک کارت خودت نیست و کارت ما رو ضبط میکنه. چشتون روز بد نبینه باور کنید 3 بار از کمیته انضباطی برا من نامه اومد اونمـ محرمانه. به قول خودم از کهریزک دانشگاه. البته اوایلش سخت بود، این آخرا دیگه عادت کرده بودمـ. دیگه نامه ای ک میومد میخندیدمـ. گذشت هرچند سخت بود. خدا رو شکر آخرش بعد اینکه رفتمـ از خودم دفاع کردمـ، مورد رافت اسلامی قرار گرفتمـ و ما رو بخشیدند. حالا خدا رو شکر پای چوبه دار نکشوندن ما رو. کی می خواست باور کنه. واقعا به اینا میگن حراستا. برید دست مسئولای حراست دانشگاه خودتونو ببوسید.

  دوتا جمله از کتابشو گذاشتمـ، جالبه، من که از خوندنش لذت بردمـ. کمتر نویسنده ای مثل پائولو پیدا میشه.

 "برای نرگس می گریمـ، اما هرگز زیبایی در او نیافته بودمـ. برای نرگس می گریمـ، چون هر بار از فراز کناره امـ به رویمـ خمـ می  شد، می توانستمـ در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خود را ببینمـ."

"مردمـ حرف های غریبی می زنند. گاهی بهتر است آدمـ مثل گوسفندها باشد که ساکتند و فقط دنبال آب و غذا هستند. و یا  بهتر است مثل کتاب ها باشد، که وقتی آدمـ دلش می خواهد گوش بدهد، داستان های باور نکردنی برایش تعریف می کنند.  اما وقتی با آدمـ ها حرف می زنیمـ، چیزهایی می گویند که آدمـ نمی داند مکالمه را چطور ادامه دهد."

 

 البته ترجمه اش هم هست. از طریق نت هم اجازه انتشار دادن، می تونیین pdf رو  " اینجا " دانلود کنید.

هرکه مجنون نیست از احوال لیلـی غافلستــــ   وانکه مجنـون را بچشمـ عقـل بیند عاقلستـــــ
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویستـــــــ   عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلستــــ
اهل معنی را از او صورتـــــــــ نمی‌بندد فراقــــ   وانکه این صورت نمی‌بندد ز معنی غافلستـــــ
کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنکــــــ   ترک هستی در ره مستی نخستین منزلستـــ
گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کرده‌امــــ   هر که از میخانه منعمـ می‌کند بی حاصلستـــ
ای که دل با خویش داری رو بدلداری سپـــــار   کانکـه دلـداری ندارد نزد مــا دور از دلستـــــــ
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشقـــــــ   زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلستــــ
عاشقــان را وعـظ دانـا عیـن نادانیـــــــــــ بـود   کانکـه سرعشق را عالمـ نباشد جاهلستــــــ
ترکـــ جانـان گیر خواجو یا برو جــان برفشــان   ترکـ جانـ سهلستـ از جانانـ صبوریـ مشکلستــ

خواجویـــــــ کرمانیـــــــــــ

انگار دیشب بود که تا صبح بیدار مانده بودیمـ، تا صبح قدم زدیمـ، حرف ها زدیمـ و درد دل ها گفتیمـ.

چقدر راحت خود را فراموش می کنیمـ، وقتی صحبت از دوست می شود، چقدر راحت می شود همه چیز را فراموش کرد، وقتی که همه را در مقابل او هیچ انگاریمـ، وقتی که غرق در ذکر او شویمـ و وقتی که اطمینان قلبمان، او شود.

.....

....

و جان چه باشد که فدای بنده غائبش کنیمـ و دنیا همـ.

اما چه کنیـمـ که خود را گرفتار دنیا با تمـامـ دلبستگی هایش کرده ایمـ و عذر بدتر از گناه اینکه برایش هزار و یک توجیه همـ می آوریمـ.

علی (علیه السلامـ) را با دنیا چه کار زمانی که همه اوست. " قد افلــح من زکـها" همانا فقط و فقط کسی که تزکیه نفس بکند رستگار است. این مطلب را خدای عزوجل گفته و از اهمیتش همین بس که قبل از این آیه 11 مرتبه قسمـ یاد کرده و بعد گفته "قد افلــح من زکـها و خـاب من دسـها" . تا به کی می خواهیمـ خودمان را گول بزنیمـ؟ تزکیه نفس کجا و ما کجا. تا به حال برای قضا شدن کدام نمازمان غصه خورده ایمـ و آه کشیده ایمـ و تا به حال برای از دست دادن کدام نعمت دنیوی بوده که آه نکشیده باشیمـ و غصه نخورده باشیمـ.

این صحبت ها منو یاد یه داستان انداخت. مردی تاجر نزد مولایمان امامـ صادق (علیه السلام) رفتند و برای سفرش و تجارت جدیدش استخاره انداخت، خوب نیامد، اما "رفت" و اتفاقا سود خیلی زیادی هم نصیبش شد. در برگشت آمد پیش مولایمان و گفت که مولای من قضیه از این قرار است، امام فرمودند: یادت هست فلان روز نماز صبحت قضا شد؟

دیگر حرفی برای گفتن ندارمـ، و اینجا هم منظورمـ کل زندگی ما بود، کل رفتار ها و حرکاتمان... حتی امامـ زمانمان را هم فراموش کرده ایمـ، امامـ حی را...

باید خود را به قرآن سپرد و از این اقیانوس هدایت بهره جست که بپا خیزید و قیامـ کنید برای خدا "مثنی او فردا". چند نفری اگر هم نشد به تنهایی، این تنها و تنها نصیحت خداست به انسان که می گوید: بگو من شما را تنها به یک چیز نصیحت می کنمـ و آن اینست که برای خدا قیامـ کنید مثنی او فرادا.

جا خوش کرده ایمـ و به این زندگی عادت کرده ایمـ. انگار نه انگار پی کار دگر آمده ایمـ.

خودمان را راحت به نفهمیدن میزنیمـ، جوری که انگار اصلا با ما نبوده و نیستند. حتی به ندای درون هم اجازه ی صحبت کردن نمی دهیمـ و اگر گاهی هم اتفاقی صحبتی آمد، گوش نمی دهیمـ. 

صبح برو، غروب برگرد، صبح برو، غروب برگرد، صبح برو، غروب برگرد، تمامـ عمرمان شده همین، هر کسی همـ به طریق خودش وقتش را تلف میکند، بله به خدا تلف کردن وقت است وقتی نیندیشیمـ که پی چه کاری اینجا آمده ایمـ، مگر ما چند بار به این دنیا میاییمـ، مگر چقدر وقت داریمـ. زمانی ست بسیار اندک که سرنوشت ما را رقمـ میزند.

" قد افــلح المومنون" همانا فقط و فقط مومنان رستگارند، بله نه ریاست اینجا به درد می خورد، نه دکترایش، نه شغلش، نه ملکش و نه هیچ چیز دیگرش، البته نه اینکه دنیا را رها کنیمـ، باید حواسمان باشد و در حد خودش. حداقل به اندازه همین دنیا هم به فکر آخرت باشیمـ.

در سال چقدر کتاب درسی خریده ایمـ؟ 50 هزار تومان، 100 هزار تومان ...؟ چقدر صرف این جسمـ مادی کرده ایمـ؟ 1 میلیون، 2، 3 و یا ...؟ و هزار های دیگر از این موارد، ولی چقدر هزینه برای خودمان کرده ایمـ؟ نه فقط برای این جسمـ که این جسمـ وسیله و مرکبی ست برای ما. چقدر غصه خورده ایمـ برای این مرکب؟ برای خودمان چه؟ نمی دانمـ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایمـ که مثلا این صفتی که خوب نیست چقدر می تواند خطرناک باشد و صلا برایش فکر و حرکتی کرده ایمـ؟ ما که برای یک سرماخوردگی پیش دکتر می رویمـ تا به حال برای کدام بیماری روحیمان پیش دکتر رفته ایمـ، نه، حتی به اندازه همین سرماخوردگی که آیت و نشانه خداست برایمان مهمـ همـ نبوده، اگر بیندیشیمـ. ما خود گوشه ای افتاده ایمـ و هی به این مرکب می رسیمـ و هی به این مرکب می رسیمـ و به قول آیت بزرگ خدا بهجت عزیز که تازه بعد از مردن می فهمی که این همه تشریفات توی دنیا لازم نبود.

.... بیندیشیـــمـــــ، که این، همـه نیـستــــــ ....

تصویری درست از وضعیت ادارات در ایران. بدون هیچ وابستگی به گروه و یا جایی.

تنها کتابی که بعد از کم خوابی های زیاد و نیاز زیادی که به خواب داشتم، نگذاشت بخوابم و تا نماز صبح منو بیدار نگه داشت.

"من تقاضا دارم که این کتاب را کسانی که خوانده اند دومرتبه بخوانند و کسانی که نخوانده اند حتماً بخوانند." نویسنده کتاب

 

 

حتما شنیده اید مجلات زرد. مجلاتی که جز برای پر کردن اوقات فراغت به هیچ درد دیگری نمی خورند. انگار آنها را ساخته ایم که ذهنمان لحظه ای هم استراحت نکند مبادا به چیزی بیندیشد که هوای ما نیست.

همه اینها ناشی از فکر زرد ماست، که بیشتر به توهم می ماند تا فکر. اگه دقت کرده باشیم، می بینیم که بیشتر وقتمان را به فکر های پوچ (زرد) می گذرانیم که هیچ نتیجه ای از آن حاصل نیست. فقط می خواهیم فکری به خیال خودمان کرده باشیم و دل خوش. خیلی هم از واقعیات خوشمان نمی آید. خیلی از مواقع می دانیم کدام راه درسته ولی ساعت ها به راه های دیگه فکر می کنیم (در خیالات به سر می بریم).

چقدر سخت است لحظه ای، بی تخیل. که هر چه تخیل کنی نتیجه ای (مبتنی بر واقعیات) در بر ندارد. البته خیلی ها بر اساس همین تخیلات تصمیم گیری هم می کنن.

و چقدر خوب است لحظه ای با تفکر. که می تونه مسیر یه عمر رو مشخص کنه.