تینــــــــــار

پیام های کوتاه
آخرین مطالبـــــ

هی روزگار

يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۱ ق.ظ

...
.......
...........
.................
دلم آروم نیست!!

گرفتــــار دنیـــا

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۲۰ ق.ظ

می گفت

با خود می گفت

با خود از تنهایی ها و فاصله ها می گفت

که چرا؟

که چرا سوسن از من دور است

که چرا سوی چراغمـ این همه کمـ نور است

و نسیمی نیست که بیارد پیغامش

آن نگارین که قلم در شعف یادش نای کشیدن ندارد

غروبش سخت می گذشت

و دلش مثل تنور!!!

چرایش را خوب می دانست

خوب می دانست که غروبش نشانه ی چیست!

خوب می دانست که چرا نسیمی به این دیار نمی وزد

خوب می دانست

باز نگاهی به پاهایش انداخت

دردی همه ی وجودش را پر می کرد

زنجیــــرهای بلورین

اما چگونه می توانست که پر بگشاید؟؟؟؟

این همه را نتوان

الا به راز و نیاز

 

سرزمین پارس

جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۷ ب.ظ

تهران: "برای دسر، با میوه، شیرینی و قهوه از میهمانان پذیرایی شد. غذا را با کارد و چنگال طلایی (اغراق نمی کنمـ) و در ظروف گران بهای نقره و چینی ایرانی صرف کردیمـ . در ذهنمـ آن قدر مشغول حساب و کتاب تجمل دور و برمـ بودمـ که از چهار ستون بدنمـ عرق جاری شد.... تمامـ این ها مرا به یاد صحنه صرف غذا در دربار ملکه روسیه در فیلمـ مونش هاوزن می انداخت." صفحه 23

 سدیج (هرمزگان): " اتومبیل ما همه جا خیلی جلب توجه میکند. مردمـ اینجا شاید بار اولی در زندگی شان باشد که این چنین هیولایی را به چشمـ میبینند. یک بار که همه از دور از ترس پا به فرار گذاشتند. در این روستا چند تا زن با احتیاط به ماشین نزدیک شده و با تحسین و تعجب از همه طرف به ماشین دست می کشیدند، که این ناز و نوازش تاثیری روی آن نداشت." صفحه 59

 


کتاب سرزمین پارس (خاطرات یک زمین شناس 1950 - 1979)

نوشته: یووان اشتوکلین (یکی از بزرگترین و قدیمی ترین زمین شناسانی که در ایران کار کرده)

مترجمـ : سید هادی میر محمد میگونی

ناشر : سازمان زمین شناسى و اکتشافات معدنى
تاریخ نشر : اسفند 1392

 

درد دل

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ق.ظ

تازه متوجه شدمـ

یادش به خیر زمانی بود ک کسایی در این مملکتت زندگی میکردن.

زمانی ک سربازی توو کشورمون اجباری شد، اونا تحصن کردن و گفتن ک حرامه.

ولی  الان .......................... .

دو سال از عمر یه نفر................. .


 کمی پسرانه برای " خودمـ "

تلنگـــر

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۲ ق.ظ

هرچند تکــراری اما

 

راستی تا به حال دنیــا را چطور دیده اید؟ با چه دیدی دیده اید؟ دنیا را برای چه می خواهیــد؟ برای چه درس می خوانیــد؟ به کجا می خواهید برسیــد؟ چه چیز از دنیا می خواهیـــد؟ آنها را برای چه می خواهیـــد؟ تا کی می خواهیـــد؟ از کدام راه می خواهید آنها را به دست بیاوریــد؟ راستی مگر فرقی میکنــد؟ چرا مردمـ چند دسته اند؟ چرا بقیه جور دیگر فکر می کننــد؟ دلایل مان برای افکارمان چیست؟ آیا اصلا دلیل واقعی داریمـ؟ راستش من خودمـ همـ خسته شدمـ اصلا برای چه باید بخیل  عظیمی از سوالات پاسخ دهیــمـ؟

به این زیبایی نگاه کن، خدا را دیدی؟ دیگر هیچ....................

قطره آب

ولی خود را گول زدن و نفهمیدن خوب نیست.

آزادیـــــــــــــــــــ

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۵ ق.ظ

باورمـ نمی شود

تمامـ شد. این همه اسارت، این همه اجبار. 18 سال کار اجباری

تمامـ شد درس اجباری

دیگر جور دیگر مجبورمـ می کنند ولی به اسمـ آزادی. آزادی هر چی که می خواهی بخونی، هر برنامه ای که می خواهی بچینی، ولی تازه شروع به آزادانه تصمیمـ گرفتن ک می کنی، می بینی که نچ، دیگر مجبوری. این راه اجباری هک شده در ذهنت. مجبوری جوری آزادانه برنامه ریزی کنی که این راه اجباری را ادامه دهی.

البته من ک لذت میبرمـ از مسیرمـ (اگر بگذارند). شاید این همـ مجبور باشمـ

دکتـر همـ دکتـرهای قدیمـ

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۲۲ ق.ظ

دیشب از بس قلبمـ درد میکرد، رفتــــمـ درمونگاه پیش مثلا دکتر

بعد کلی بحث با منشی و ویزیت و ... رفتمـ داخل اتاق دکتر،

شروع کرده به سوال پرسیدن، میگه سرفه همـ میکنی، قلبت درد میگیره؟ میگمـ آره. ....... اومده یه شربت اکسپکتورانت برام نوشته تا دیگه سرفه نکنمـ. از وقتی رفتمـ داروخونه دواها رو گرفتمـ تا الان دارمـ حرس اینو میخورمـ، نزدیکه از دست این دکترا سکته بزنمـ. والا

دکتـــر همـ دکتــــرهای قدیـــــمـ

 

دیگه اگه همــ بمیرمـ پیش این دکتــر نمیرمـ ( ایشالا).


" حادثه ایـ تلخ اما شبیه "

شهیـــد گمنـــامـ

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۵۷ ب.ظ

نوشته بود روی قله ی تاریخـ

روی اوج عالَمـ و عالِمـ

با لطافتی خاص و دلــربا

واژه ای را که قدسیان همـ نمی فهمند

واژه ای را که تنها عشق می فهمد

مادری جان سوختــــه می فهمد

مادری که 25 سال است می فهمد

"شهید گمنـــامـ"

که پر از شور و شعور است

و شعف حضورش همه را می میراند

اقیانوسی ست آرامـ

کوهی ست استــوار

آسمانی ست دست نایافتنی

و خورشیدی که هر خواهنده ای را نور می بخشاید

کمیـــته انظباطی

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۵۲ ب.ظ

روزای آخر ساله (سال تحصیلی) میخوامـ یه خاطره بنویسمـ

عجیبــه، واقعا شهر عجیبیه. راستِ راست هم که راه بری بهت گیر میدن. انگار تنها راهش اینه که بهشون گیر بدی.

قضیــــه چیـــه؟

اوصیکم بتقوالله و نظم امرکم

قضیه از این قرار بود که، بله ک، یکی از دوستامـ ک 4 سال کارشناسی رو تو دانشگاه و خوابگاه با هم بودیمـ و الان هم ک ارشیدمـ تو همین دانشگاه(تهران)، با  کارت دانشجویی من وارد خوابگاه شد. حراست همـ ک ما رو میشناخت (یعنی هم منو و هم دوستمو، گفتم ک اشتباه نشه ک)، بهش گیر میده میگه ک کارت خودت نیست و کارت ما رو ضبط میکنه. چشتون روز بد نبینه باور کنید 3 بار از کمیته انضباطی برا من نامه اومد اونمـ محرمانه. به قول خودم از کهریزک دانشگاه. البته اوایلش سخت بود، این آخرا دیگه عادت کرده بودمـ. دیگه نامه ای ک میومد میخندیدمـ. گذشت هرچند سخت بود. خدا رو شکر آخرش بعد اینکه رفتمـ از خودم دفاع کردمـ، مورد رافت اسلامی قرار گرفتمـ و ما رو بخشیدند. حالا خدا رو شکر پای چوبه دار نکشوندن ما رو. کی می خواست باور کنه. واقعا به اینا میگن حراستا. برید دست مسئولای حراست دانشگاه خودتونو ببوسید.

  دوتا جمله از کتابشو گذاشتمـ، جالبه، من که از خوندنش لذت بردمـ. کمتر نویسنده ای مثل پائولو پیدا میشه.

 "برای نرگس می گریمـ، اما هرگز زیبایی در او نیافته بودمـ. برای نرگس می گریمـ، چون هر بار از فراز کناره امـ به رویمـ خمـ می  شد، می توانستمـ در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خود را ببینمـ."

"مردمـ حرف های غریبی می زنند. گاهی بهتر است آدمـ مثل گوسفندها باشد که ساکتند و فقط دنبال آب و غذا هستند. و یا  بهتر است مثل کتاب ها باشد، که وقتی آدمـ دلش می خواهد گوش بدهد، داستان های باور نکردنی برایش تعریف می کنند.  اما وقتی با آدمـ ها حرف می زنیمـ، چیزهایی می گویند که آدمـ نمی داند مکالمه را چطور ادامه دهد."

 

 البته ترجمه اش هم هست. از طریق نت هم اجازه انتشار دادن، می تونیین pdf رو  " اینجا " دانلود کنید.